خاطرات روز شنبه 1398/10/21
هرچه فکر میکنم اینجا بدتر از سربازی شخصی شش روز زودتر از همه اومده سرکار فکر میکنه از همه ارشدتر به کارگر جدید زور بگن.نزدیک اذان دوستم از مسافرت بازگشت از این موضوع خوشحالم چون کسی نداشتم که باهاش بگم و بخندم.کارم به اتمام رسید در راه خوابگاه زنگ زدم به مادرم ساعتا با همدصحبت کردیم با هم دیگر گفتیم و خندیدیم که روحیم باز شد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۸ ساعت 1:2 توسط مهدی فاروقیان
|