خاطرات حرف مردم

آخر سال 1300 جنگ  شیوع بیماری کرونا تازه شروع شود.این بیماری تاریخ برا یک ملت اتفاق افتاد روز به روز آمار مرگ و میر بیشتر،بیشتر می شود. بدتر از همه به داروخانه مراجع می کنیم مهم تر از آن ماسک ندارند،ژله ضد عفونی کننده دست و الکل ندارند{چطور میتوانیم به جنگ کرونا برویم}

وقتی مردم رعایت نمی کند همه را به بند بازی گرفتن قانون بهداشت زیر پا گذاشتن روند کار پیش بره {میتوانیم کرونا شکست دهیم}

خاطرات زمستانه

سال 98 با سیل کشتار شروع شد با بیماری ویروسی کروید 19 یا کرونا با تلفات بیشتری رو به افزایش یافت برج بهمن ماه که بیماری به کشور ما سرایت کرد،بعد از سال روز کشور ایران سرما خوردگی واگرفتم جوری شد همکارانم و مدیریت فروشگاه حیران زده شد نکنه به ویروسی کرونا مبتلا شدی؟به بیمارستان شهدا تجریش رفتم دکترا گفتن یه نوع ویروسی داخل بدنت هست بعد جواب آزمایش شکرانه چیزی که تصورش کردم{کرونا}نبود با دارو حل شد.

نزدیک یک ماه{کمتر یا بیشتر}با بیماری مبارزه کردم.

تلخ ترین خاطرات 1398/12/03

در این چند ماه اخیر آجیل سرا بودم خیلی سخت گذشت آنچه که انتظارش نداشتم سرم امد.هه با بچه ها رفاقت نبستم بهتر بود(مثل گرگ هستن از پشت سایه طرف با تیر میزنه بعد نون نمک طرف میخورد) به قول ابرهام تاتلیس: رفاقت حرامه،بوی  انسانیت نبردن.بدجور ازرده خاطر شدم من از اون شخص نمیگذارم.وقتی بچه ها بزور تحمل میکند چرا بمانم؟علت ماندگاریم چی؟آنروز یادم نخواهد رفت شبی که خواستم برم مدیر فروشگاه آخر شب من از خوابگاه بیرون کنه اگه رفیقم مانع نمیشود معلوم نبود سرما به کجا پناه میبردم هیچ وقت بعضی بچه ها بخاطر نخواهم اورد چون دل خوشی از اونا ندارم

خاطرات روز شنبه 1398/11/05

امروزه نمی دانم چی شد مسئول خرید فروشگاه رفیقم برا صبحانه فرستاد بهتر بود نمیرفت{یادش رفته برا من بگیره} دم دمای ظهر قسمت شور خونه فرستادم نزدیک 80 کیلو بادام الک کردم.کارم که تمام شد بلا فاصله رفتم آرایشگاه و حمام{مغز سرم باز شد،بدنم سبک شد}بعد به نظافت خانه مشغول شدم.

خاطرات روز جعمه 1398/11/04

دیروز مثل روزا قبل برام عادی بود. بعد از نظافت طبق معمول فرستادن دنبال صبحانه برا بچه ها بگیرم بخاطر یه نفر نان سنگک خواست نزدیک دو ساعت معطل شدم،نزدیک چهار روز به مسئول خرید فروشگاه میگم آه در وساط ندارم به ولگرد خیابان حرف میزدم محترمانه جواب می داد{ندارم که بهت بدم}بچه ها خیلی اصرا کردن حتی سر سفره غذا بردنم لب به غذا نزدم واسه من نگ بخاطر یه لقمه غذا از بچه ها قرض بگیرم. دم دمای ظهر فهمیدم رفیقم از سفر میاد روحیم تغییر کرد چه بگوییم،از اون ور مسئول خرید فروشگاه ببینه نشستم ازم کار میکشه یعنی حق استراحت ندارم فک میکنه نوچه شم دوباره مثل همیشه رفیقم سر فاکتور اشتباه کرد بد و بیراه من شنیدم این چه روزیست واسه من رقم خورده از روز جعمه متنفرم.

خاطرات روز چهارشنبه 1398/11/02

امروز علی اصغر بد جور رو اعصابم بود مشکلم به مسئول خرید فروشگاه در میان گذاشتم بهم گفت تا جای که میتوانی همدیگرو بزنی آفا زاده اشتباه فکر کردی نه اهل دعوام نه اهل مرافع. کیسه برنج برا مشتری بردارم یه دفعه از بالا هر چه کیسه برنج افتاد سرم تا عصر سردرد داشتم.{امروز روز خوشایند نبود}

خاطرات روز سه شنبه 1398/11/01

صبح هر کس دنبال نظافت خودش رفت،بعد صبحانه با علی اصغر بحثم شد مسئول خرید فروشگاه من فرستاد قسمت شورخونه{چون سقف انبار ریزش کرد}یک ساعت بعد میلاد کمکم کرد به مدت زمان کم استراحت کردم،بعد از اذان با کمک بچه ها سفارشات برگشت خورده جدا میکردیم.

خاطرات روز دو شنبه 1399/10/30

امروز خیلی خسته کننده بود جوری نشد صفحه وبلاگ بسازم.بگذریم امروز کامل فقط طی و جارو زدم،به اصرا رفیقم دنبال صبحانه رفتم نانوایی هر حرفی بود به من زد:چون بچه ها جداها کارت پول دادن،بعد رفیقم اجناس مشتری اشتباه زد فحش من خوردم امروز حالم گرفته شد.بعد اذان هوا تاریک و دلگیر بود بچه ها شیفت صبح کارشان به اتمام رسید رفیقم مشکل براش پیش اومد نتونست بیا سرکار بعنوان داوطلب بجاش ایستادم چون زحمت زیادی برام کشید.قبل از دم غروب با شخصی بحث مو  پیش اومد تمام حرف هاش زور به آدم میگفت شبی بد جور حالم گرفته شد،ساعت 10 ذره ذره شروع به نظافت کردم آخر شب خیلی خسته بودم کارم که تمام شد،رفتم حمام خستگی از تنم بیا.

خاطرات روز یکشنبه 1398/10/29

ساعت 6:30 صبح دوستم با هیاهو همه بچه ها برا نماز بیدار کرد وقتی سرم بطرف پنجره بردم طبق معمول برف می باریید ولی با روزا قبل فرق داشت دوستم عازم سفر کاری بود راهی کردیم فرودگاه،دوباره با بچه ها خوابیدیم.ساعت 8 صبح رفتم فروشگاه از همان صبح طی و جارو میزدم تا بعد اذان،قبل ظهر به دوستم زنگ زدم سفرش بخاطر بارش برف کنسل شد.ساعت 3 بعداظهر دور همی ناهار خوردیم.        امروز خیلی خسته بودم بعد از اتمام کار دو ساعت فیکس خوابیدم وقتی بیدار شدم رفیقم حالش زیاد خوب نبود همراه هم رفتیم دکتر.

خاطرات روز شنبه 1398/10/28

امروز هوا سرد برفی بود مثل روزا قبل نظافت فروشگاه بین بچه ها تقسیم  کار کردیم، با رفیقم اذیت علی اصغر کردیم بعد ویترین شکلات تا خره خره پر کردم برا بار سوم با بچه ها افتتاح مشهد تکمیل میکردیم. شبی یک ساعت با کمک بچه ها بار زدیم،ساعت 7 هم ناهار و هم شامم یکی کردم{نمی دانم به جماعت به چه زبانی صحبت کنم؟پول ندارم}کجا کار لنگ میزنه خودم خبر ندارم!!!چرا بعضی ها باهام راحت نیستن .(این دل راه داره،دل راه داره)

خاطرات روز جعمه 1398/10/27

7:30 صبح بیدار شدم دوستم خیلی خسته بود داوطلبانه سه ساعت بجای دوستم رفتم سرکار.بعد نظافت رفتم وسایل صبحانه برا یچه ها فراهم کنم،برگشتنه برف بارید خیلی خوشحال شدم حیف که زمین سفید پوش نکرد.بعد به تک تک خانواده م صحبت کردم،بعد اذان با رفیقم رفتیم بیرون سوار مترو شدیم وسط کار برق میرفت صلوات، برق اومد برام خیلی تعجب آور مردم دقیقه به دقیقه صلوات میفرستن.خلاصه با رفیقم حسابی بازار شهر ری گشتیم بعد شاه عبدالعظیم رفتیم من از بیرون صحن مشغول دعا و ذکر بودم.هر دو شام خوردیم به طرف خانه برگشتیم،برگشتنه اعصابم خورد شد شخصی کار کرد تمام پسرا جوان زیر سئوال ببره.

خاطرات روز پنج شنبه 1398/10/26

امروز تا ظهر تمامی پرسنل فقط فقط نظافت انجام دادیم به جز دو نفر،فکر نکنم{خانه ی آریا مهر روزی ده بار نظافت شده باشه.} دوباره سرو صدا بچه ها بلند شد بخاطر بچه شیفت بعداظهر مشکل ما با اینا حالا حالا ادامه دارد،با بچه ها سر به سر همدیگر می گذاشتیم تا تایم کاری زودتر تمام بشه.ساعت 4 شد کارم به اتمام رسید با رفیقم رفتیم هایپر وسایل ناهار بخریم،بعد ناهار همه رفتن پی خوش گذرانی من مانده م با رفیقم.

خاطرات روز چهارشنبه 1398/10/25

امروزه با رفیقم سر نظافت خستم کرد،خودش نظافت نمیکنه به من میگه:{چرا کم نظافت میکنی؟} خوش به حالش از صبح تا تایم کاری جیم زد.بچه ها بحث باز کردن برا پرسنل شیفت بعداظهری،به بچه ها حق میدم درد سر و سنگینی کار پرسنل شیفت صبح انجام میده.ساعت 4 تایم کاری تمام شدبا رفیقم دولپی رفتیم،بریم خانه دوباره برا افتتاح مشهد بار می زدیم رو هم رفته ده جعبه نمی شود که پرسنل شیفت صبح به کار گرفتن.

خاطرات روز سه شنبه 1398/10/24

امروز خیلی کسلم حال که برم سرکار نداشتم بچه ها منو مسخره میکردن،کسی با من حرف نمیزد. {در این شهر غربت تنها تنهام بجز خدای خود کسی ندارم،حس میکنم دنیا بهم پشت کرده} دوباره مثل دیروز زیر آبم به مسئولین فروشگاه زدن {وجودت غیرت داشت مشکل منو رو در رو حل میکردی.} رفیقم ازم توقع داره سر سفره بچه ها بنشینم نون نمک همدیگرو بخوریم،تا الان دست به هر کسی دراز کردم،دست رد به سینه ام زد.

خاطرات روز دوشنبه 1398/10/23

ساعت 8 با بچه ها رفتیم سرکار،موفع نظافت تقسیم کار شد{واسم تعجب آور شخصی بعد از چند ماه یه گوشی فروشگاه را نظافت کرد}ساعت 9 طبق معمول فرستادن دنبال صبحانه به معرفت بعضی ها بابت صبحانه ازم تشکر کردن بجز دو نفر.بعد از اذان برا دومین بارم برا فروشگاه سفارش آجیل گرفتم کارم تمام شد.به راحتی زیر آب منو زدن،من چکار شما دارم؟که سایه م با تیر میزنی اینا بی جواب نمیزارم.شبی با بچه ها گفتیم و خندیدیم که مثل روزگار بهم انرژی مثبت بدن.

خاطرات روز یکشنبه 1398/10/22

صبح بدجور حال منو خراب کرد،برا بعضی ها وسایل صبحانه فراهم کنم بعد پشت سرم حرف درست کنند و رابطه من با دیگران بهم بزند ظهر سر غذا با علی اصغر بحث مو شد باعث شد که دو نفر منو  مسخره کند. شبی ساعت 8 با رفیقم میلاد رفتیم پالادیوم در راه برگشت به خانه شام خوردیم.

 

 

 

 

 

 

خاطرات روز شنبه 1398/10/21

هرچه فکر میکنم اینجا بدتر از سربازی شخصی شش روز زودتر از همه اومده سرکار فکر میکنه از همه ارشدتر به کارگر جدید زور بگن.نزدیک اذان دوستم از مسافرت بازگشت از این موضوع خوشحالم چون کسی نداشتم که باهاش بگم و بخندم.کارم به اتمام رسید در راه خوابگاه زنگ زدم به مادرم ساعتا با همدصحبت کردیم با هم دیگر گفتیم و خندیدیم که روحیم باز شد.

خاطرات روز جمعه 1398/10/20

از آخر هفته متنفرم.دوست دارم روز جمعه برا خودم باشم،بدتر از همه کسی رو اعصابت باشه.                آخر شب مشکلم به مسئولین فروشگاه در میان گذاشتم اگه به دیوار میگفتم،بهتر بود جواب سر بالا بشنوم.{نمی دانم بین بچه ها کی رفیقه؟کی دشمن؟}

خاطرات روز پنج شنبه 1398/10/19

امروز صبح از خواب بیدار شدم هوا که دیده ام حالم گرفته شد چند دقیقه بعد با بچه ها از خانه زدیم بیرون به تماشای برف نگاه میکردیم بعد چند روز لبخند بر لبها نشست از این بابت خوشحالم شهر را سفید پوش کرد.خلاصه رفیقم خبر از سفارتخانه اورد سالها که منتظرش بودم حالا بعد از سه سال ضربه روحی خوردم دلم بد جور شکست

خاطرات روز سه شنبه 1398/10/17

سلام به خدمت دوستان عزیز

وارد فروشگاه شدم جا خالی سجاد بدجور ناراحتم کرد.امروز قسمت پشتیبانی بودم موقع کار دو نفر بدجور رو اعصاب آدم راه میرن خلاصه کارم به اتمام رسید،سر غذا علی اصغر بهونه الکی با پیمان بحث کرد     {ای کاش بجای سجاد این دو نفر عازم مشهد می شدن}

خاطرات روز دوشنبه 1398/10/16

ساعت 8:30 صبح برا اولین بار یه بشقاب پر میوه خوردم،ساعت 10:15 با بچه ها رفتیم سرکار امروز کامل قسمت پشتیبانی بودم.طرف های ساعت 2 آمدم برا نهار{غذای که مادرم آماده کرد دورهمی با بچه ها نشستیم خوردیم وسط غذا آقا قویدل زنگ زد به دکتر گفت:بلیط برا سجاد رزرو کن.{حالم گرفته شد}

خاطرات روز یکشنبه 1398/10/15

هروز که بگذرد حالم گرفته میشود امروز با بچه ها بگو بخند داشتیم.بعداظهر بارها شب یلدا برگشت خورده بدتر از همه یک ساعت تمام پله را بالا پایین رفتم از نفس افتادم.خیلی ناراحتم آمار خانه به خانم قویدل گزارش می دادن اگه شخص معرفت داشت...مشکلات بین خودمو حل میکرد نه کسی برا ما تصمیم بگیرند 6 ساعت بکوب بارها مشهد زدیم {روز کسل کننده بود}

خاطرات روز شنبه 1398/10/14

اول هفته آقاعربیان رو اعصاب آدم راه میره بگذریم بعد از اذان ظهر فروشگاه شلوغ شدوقتی ازدحام جمعیت کمتر شد اجازه گرفتم نماز بخوانم خلاصه وارد فروشگاه شدم بچه ها گفتن برو قسمت شورخونه بار کد اشتباه زدی همانجا  ماتم برد گفتم علی آقا کدام بار کد اشتباه شده گفت هیچ کدام میخام ادامه بار کد برام بزنی ساعت 3 شیفت بعداظهر اومدن شخصی حرفش اعتبار نیس فقط لب و دهان خدا نکنه که آدم بی پول دنیا بشه.کارم به اتمام رسید آمدم خانه دوباره بحث خوراکی غذا پیش اومد نمی خواسم غذا بخورم حاضر بودم گرسنگی بکشم لب به غذا نزنم ولی به اصرا بچه ها غذا خوردم.دم غروب خانه را بدون هیچ منتی تمیز کردم ولی زورم میاد فلان شخص دست به سیاه و سفید خانه نمیزنه یه نفر الکی الکی پشتیبانیش در میاد{امروز حالم گرفته شد مخصوصا اون یک نفر}

خاطرات روز جمعه 1398/10/13

سلام بر رفقا عزیز

دیشب خیلی خسته بودم خواستم تا ظهر بخوابم،خواب به چشمانم نیمد بیدار شدم کتاب زبان را مطالعه میکردم.{از دست آرش خان ناراحتم چون برنامه زبان داخل لب تاب بود پاک کرد}                                           با میلاد وسایل صبحانه خریدیم،سه نفر صبحانه خوردیم.دم دمای ظهر با بچه ها راجعه به وسایل،خوراکی خانه بحث میکردیم.بعداظهر ساعت 2:30 با بچه ها رفتیم بیرون کنار برج میلاد به غروب آفتاب نگاه میکردیم حس خوبی بهم دست داد.اومدیم میدان امام حسین برا سجاد کفش خریدیم خلاصه سه تایی گفتیم، خندیدیم دمتون گرم بچه ها به من خیلی خوش گذشت.

خاطرات روز پنجشنبه 1398/10/12

سلام خدمت دوستان عزیز

امروز با رفیقم بعلت تنبیه قسمت شورخونه کار میکردیم.

منو رفیقم با علی رشوند بارهای آجیل برا افتتاح مشهد آماده میکردیم.بعداظهر با رفیقم جون نواشتیم کار

کنیم برا 10 دقیقه اومدیم استراحت،بابک ناصری در میاد میگه:براچی شما نشستی

اگه میخاه اینطور کار کنی شمارو میفرسم مشهد{این جواب دستمزدمو}

خاطرات روز چهارشنبه 1398/10/11

سلام دوستان

بدترین خاطرات امروز گذارندم 

1:دم دمای ظهر باعلی اصغر بحث ناراحتی پیش اومد.

2:امشب بهترین شب در چند ماه اخیر با میلاد آشتی کردیم توسط دو نفر:پیمان سجاد

3:امشب یه نفر که به ظاهر آدم خوبی بود از پشت بهم خنجر زد.