خاطرات روز سه شنبه 1398/10/24
امروز خیلی کسلم حال که برم سرکار نداشتم بچه ها منو مسخره میکردن،کسی با من حرف نمیزد. {در این شهر غربت تنها تنهام بجز خدای خود کسی ندارم،حس میکنم دنیا بهم پشت کرده} دوباره مثل دیروز زیر آبم به مسئولین فروشگاه زدن {وجودت غیرت داشت مشکل منو رو در رو حل میکردی.} رفیقم ازم توقع داره سر سفره بچه ها بنشینم نون نمک همدیگرو بخوریم،تا الان دست به هر کسی دراز کردم،دست رد به سینه ام زد.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۸ ساعت 21:16 توسط مهدی فاروقیان
|